شنيدم که نابالغي روزه داشت

شاعر : سعدي

به صد محنت آورد روزي به چاشتشنيدم که نابالغي روزه داشت
بزرگ آمدش طاعت از طفل خردبه کتابش آن روز سائق نبرد
فشاندند بادام و زر بر سرشپدر ديده بوسيد و مادر سرش
فتاد اندر او ز آتش معده سوزچو بر وي گذر کرد يک نيمه روز
چه داند پدر غيب يا مادرم؟بدل گفت اگر لقمه چندي خورم
نهان خورد و پيدا بسر برد صومچو روي پسر در پدر بود و قوم
اگر بي وضو در نماز ايستي؟که داند چو در بند حق نيستي
که از بهر مردم به طاعت درستپس اين پير ازان طفل نادان ترست
که در چشم مردم گزاري درازکليد در دوزخ است آن نماز
در آتش فشانند سجاده‌اتاگر جز به حق مي‌رود جاده‌ات